loading...
دنیای جیگرطلا-سایت رسمی اموزش و دانلود رایگان-jigartala
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
قالب اپارات برای رزبلاگ 4 2886 raymondhicle
اموزش کار با بیسیک فور اندروید/b4a از مبتدی تا حرفه ای_ساخت برنامه اندرویدی 8 1264 akbrai584
اموزش ساخت برنامه اندروید 7 1154 akbrai584
آموزش ریپ زدن قالب چت روم- قسمت اول 4 1047 mani
اموزش ساخت برنامه پیامکی برای اندروید 0 663 123
اموزش های اولیه و اشناییی با صفحه کار b4a 2 809 jigartala
دانلود BlueStacks 0.9.1.4057 – نرم افزار شبیه ساز اندروید-جدیدترین نسخه 0 563 jigartala
چطوری با aide کار کنم و نرم افزار اندرویدی بسازم 2 709 jigartala
چگونه یک سایت رایگان بسازیم 3 863 jigartala
آموزش کامل فعالسازی وردپرس شبکه(سیستم بلاگدهی) 1 642 jigartala
ساخت قالب چتا 3 879 jigartala
اموزش ساخت قالب چتا با همه جزعیات 1 665 jigartala
اموزش ساخت قالب چتا 0 522 jigartala
اموزش کار با aide_برنامه نویسی 1 622 123
نحوه‌ی حذف حساب تنظیم‌شده بر روی اپلیکیشن Gmail سیستم عامل اندروید 1 557 jigartala
طراحی قالب رزبلاگ 0 540 jigartala
قالب کوردی وردپرس 0 500 jigartala
چگونه یک وبلاگ بسازیم 0 528 jigartala
دانلود آهنگ جدید پویا بیاتی یه حالی دارم 0 523 jigartala
دانلوداهنگ جدید محمد رضا هدایتی دلم بیقراره 0 533 jigartala
asalak بازدید : 141 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

این داستان رو همون تور که تو پست قبل نوشته بودم تازه برای معلم ادبیاتمون نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد فقط اگه نظر ندید دل منم مثل این نوشته ها میشکنه   

 

من  غریبم

 


مقدمه

به یاد بهاری که به خاطر من نکرد اهی.....ای اسمون امروز حسابی دلم گرفته از این اسمون از این خاطرات لعنتی ..نفرین به این حالی ککه من دارم نفرین به حرف های این دل لعنتی بازم بگو که تا من دارم اینجا قصه میخورم اره تک سوار من بگو بازم بگو از این بخخت نا خوشایند چقدر سخته دلت پر از غم باشه و نتونی بگی چقدر سخته این دل لعنتی بگه نه ولی تو بازم بگی اره .........چقدر سخته بهار باشی ولی نتونی به یاد باشی ....چقد سخته خزان باشی ولی نتونی از بین ببری .......چقدر سخته صدا باشی ولی نتونی بگی من در دارم

شخصیت های داستان

برسین ............برسام...................فاطمه خانم(خدمت کارمون)................پاپا................

خلاصه ی داستان

از وقتی یادم میاد همیشه بهم احترام میزاشتن و هیچ غمی نداشتم اما امان از این روزگار لعنتی که به هیچ کس وفا نکرد ...........

من برسین دختر اقای راد بزرگترین کار خانه دار شهر تهران وبا اصل نصب ...دختری زیبا و.........

 

 

 

 

داستان این روز گار لعنتی (نام دیگر این داستان من غریبم هست)

من برسین دختر زیبا و پر از غرور دختری که تو زیبایی زبان زد همهی اطافیان بود ....دختری که هیچ یک از دخترای فامیل به زیباییش نمیرسند....من دختری بودم با چشم های ابی درشته و موهای بلند قهوهای تیره وابرو های کمونی..صورت گرد و لب های غنچه ای ....پوست سفید.و...........

تو طول نوجوانیم خواستگارای زیادی داشتم ولی به هیچ کدومشون جواب ندادم پاپاهم اصلا خوشش نمیومد من زوود ازدواج کنم

باصدای فاطمه خانم که میگفت= خانوم جان لطفا بیدار شید ........خانوم .......ای وای خانوم جان ....بیدار شید دیگه .........خانووووووووووووووووووووووم.................

من= چی مییگی فاطمه خانوم .........اول صبحی بزار کپه ی مرگمونو بزریم دیگه ............اه....

فاطمه خانوم= خانوم جان ببخشید ولی امروز امتحان دارید امتحان فاینال زبان ...........

همین حرف کافی بود تا بدو از خواب بیدار شم ..........من=.وای فاطمه خانوم چرا زود بیدارم نکردی(باداد).........فاطمه  خانوم بد لباس هامو بیار بدو ........فاطمه خانوم امروز مانتو مشکی رو باشال سفید و کیف و کفش مشکی رو میخوامااااااااااااا با شلوار سفید بد برام بزار ....وای دستشوییی ..........حالا مو هامو چیکار کنم ..................وای خدا دیر شد

وقتی از دستشویی برگشتم فاطمه خانوم لباس هامو اماده رو تخت گذاشته بود ......سریع لباسامو پوشیدم با یک ارایش خیلی کم.......و حالا د بدو ککه رفتیم .........در اتاقو محکم باز کردمو از نرده های را پله سر خوردم و همراه با سر خوردن صدای ......یوهوووووووووووووووووووووووووووو..............من اومدم امتحان

سریع رفتم به سمت سوئیچ و د بد که رفتیم سوار مماشین خوشگلم شدم که بابا تازه برای قبول شدن تو گواهی نامه ی راهنمایی و راننندگی برام هدیه خریده بود شدمو باسرعت خودمو به اموزشگاه رسونم ............بعد از ساعاتی بلاخره انتحان تموم شد ومن هم امتحانمو دادم .......یعنی عالی دادم ....رفتمبه سمت اتاقم که فاطمه خانوم گفت= امروز دوباره براتو خواستگار میاد خانوم.......وای دوباره بابابزرگ(من به خواستگارام میگم بابابزرگ) .......ولی رفتم و اماده شدم یک لباس قرمز و مشکی کردم بایهرایش ملیح و خیلی زیبا و مو هامو هم سشوار کشیدم وریختم پشتم یک مقداری از مو هامو هم فر کردم..........ولی اینو میدونستم که این خواستگار هم پر......

بازدن زنگ خونه بابا و فاطمه خانوم رفتین برای خوش امد گویی من هم همراهشون رفتم اولش یه اقای مسن و خوشتیپ وارد شد

پاپا= خوش اومدین اقای راد منش

راد منش= خیلی ممنون ...ببخشید مزاحم شدین

پاپا= این چه حرفیه....بفرمایید

پشت سر اقای راد منش یک خانوم مسن اومدن که اول از همه بامن روبوسی کردن و به سمت خوونه راه افتادن .........سرم پایین بود و منتظر نفر بعدی بودو که یک کفش براق دیدم کمی سرم رو اوردم که یک پسر خوشگل با هیکل ورزشی و و کت و شلوار مشکی که صوورت خیلی زیباییی داشت با چشمای توسی تو قیافه و هیکلش یه جور جذبه وجود داشت

همین جوری داشتم بهش نگاه میکردم که به خودم اومدم و گل رو از دستش گرفتم و گفتم بفرممایید ...........که با گفتن این حرفم به سمت خونه راه افتاد .......من هم به دنبالش ........وقتی نشستن اول از اقتصاد حرف زدن وبعد هم از ما حرف زدن بالاخره مجلس تموم شد و منم که خسته بودم به اتاقم پناه بردم .........بعد از چند دقیقه پاپا برای ورود اجازه خوا ست

من =بفرمایید

پاپا= راستش برسین جان از این حرفی که یمخوام بزنم زیاد خوشم نمیاد ولی باید بدونی ........برسین راستش من برشکست شدم و برای این که از این مخمصه نجات پیدا کنم باید با اقای رادمنش شریک شم ...........و اون هاهم به عضو شراکت با من یمخوان که تو با پسرشون یعنی برسام ازدواج کنی........

وقتی بابا حرف زد فهمیدم که ایندم باید از همین انتخاب من سرچشمه بگیره پاپا رو خیلی دوست داشتم چ.ون اوون بعد از مرگ مامان خیلی غمگین شده بود و هر هیجانی و غصه و ناراحتی براش مثل سم میموند به خاطر همین قبول کردم

دو هفته بعد

من و برسام امروز نامزد کریدم ..........زیاد  راضی نبودم چون ودم انتخخابش نکره بودم ........با این که داشتینم نامزد میکردیم ولی همهی دخترای فامیل با نگاهاشون داشتند میخوردنش ......انقدر بدم میاد از این جور ادما ...........اه پسر ندیده ها

روز ها گذشت و من و برساام عروسی کردیم با یه مراسم باشکره مارسمی که توش همه چی عالی بود و بالاخره ماهم رفتیم سر خونه زندگیمون

الان دو سال از زندگی ما داره میگذره الان خیلی همسرمو دوست دارم و هزار بار به خاطر انتخاب بابا و این که خدا این همسر فرشته رو نصیب من کرده خدا رو هزاران مرتبه شکر میکنم

امرو.ز هم سیزده بدره و من الان نه مامه باردارم  یعنی تازه رفتم تو نه ماه برسام اصلا نمیذاشت که بیام سیزده بدر ولی با اصرار های من راضی شد ........روی زیر اندازی که روی چمن ها انداخته بودیم نشسته بودیم که من رو به برسام گفتم= برسام .......

برسام = جانم.......

من= برسام من از اون بستنی های خوشمزه که داره به من چشمک میزنه میخوام ..........من میخوام(با یه لحن بچه گونه)

برسام = اخه شیطون بلا من مطمئنم اخر این بچه ی ما قطبی میشه .......اخه تو چقدر بستنی میخوای

من = اااااا من میخوام (با یه لحن بچه گونه)

برسام =باشه خانوم خوشگل من تو جون بخواه .......و بعد یه چشمک زد و دمپایی هاش رو پوشید و به سمت اون طرف خیابون که بستنی میفروختن راه افتاد .............من داشتم بهش نگاه میکردم که ................یه لحظه ..........یه ماشین...........یه تصادف............یه برسام که ..........وای نه .........خدا جون .....نه .........خدایا بگو چشمام داره دروغ میگه ...........نه

با سرعت تمام برسام رو به بیامارستان رسوندیم .........نمیدونستم دارم چی کار میکنم فقط اشکام بود که داشت میومد نفسم تند تند بند میومد .....وای نه خدا چرا .........خدا نه

با یه حالت تهوع به سمت  دستشویی رفتم کمی که عق زدم .....وای .....اینا چیه .....اینا خونه ........دیگه خودم تونستم تشخیص بدم اره من سرطان داشتم .........قبل ها یکی که فال بین بود بهم گفته بود ولی من باور نمیکردم

رفتم به سمت اتاق برسام از اتاق عمل در اوده بود با هزار بد بختی و التماس از دکتر اجازه گرفتم که بیبنمش ...........به تختش نزدیک شدم .......چشماشو باز کرد

من =...برسام........

برسام =جانم عشقم........

اشکام اروم میومد ...........نفسم داشت تنگ تر میشد نه ......خدایا یه فرصت بده............خدایا فقط چند لحظه ........اه این اشکای لعنتی نمیزارن صورت عشقمو ببینم ........خدایا فقط چند لحظه ..........خدا و

(برسین دنیای تلخ رو ودا گفت)

برسام= نهههههههههههههههههههه...................

نمیدونم چی بگم دنیای لعنتی

دید نگاهم دیدی قلب مو ولی........

چه دردی که من تو چشات میخوندم و تو ........

چه نامر شده این روز گار چه دل سنگ

الان من با چشمای گریون منتظرم ای عشقم

حالا این من و تو ونی نی کوچولومون داریم میریم همراه با دل تنگی ..........برفراز جادهی مرگ . سوار بر قایق بیکسی(و حالا برسام هم .....این زندگی را ......ودا گفت....)

نویسنده= زهرا عبدی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما این سایت چگونه است؟عایا دوست دارید امکانات بیشتری قرار دهیم؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 419
  • کل نظرات : 82
  • افراد آنلاین : 85
  • تعداد اعضا : 1268
  • آی پی امروز : 351
  • آی پی دیروز : 225
  • بازدید امروز : 1,194
  • باردید دیروز : 1,142
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4,753
  • بازدید ماه : 4,753
  • بازدید سال : 143,300
  • بازدید کلی : 655,662
  • کدهای اختصاصی